تنهایی ...

پیرمرد ساکت و آرام در پیاده رو  قدم می زد .. حدود هفتاد سال سن داشت ، با موهای صاف و سپید ، صورت کشیده و موقر و اندامی متناسب  که لباسهای تیره اش آنرا خسته نشان می داد .. راه می رفت .. اما نه تلوتلو می خورد  .. هر چند قدم می ایستاد ، به پشت سرش نگاه می کرد و نا امید از یافتن چیزی که انگار باید می بود سرش را به روبرو می چرخاند .. مدتی بی نهایت را خیره نگاه می کرد و دوباره با قدمهایی کوتاه و سنگین و دستی که گویی در جیب های کتش به چیزی می فشرد ، راه می رفت .. نگاهش را از رهگذران سراسیمه فراری از باران می دزدید و سعی می کرد سرش را هرچه بیشتر در یقه کتش پنهان کند

پیرمرد تنها بود .. مدتی بود که تنها بود .. درست یک ماه پیش بود .. وقتی صبح ، با نان تازه ای که همیشه بعد از نرمش صبحگاهی می گرفت ، به خانه بر می گشت .. جلوی در پسرش را دید که با چمدانی منتظرش است تا با کمال احترام بگوید " خداحافظ " و ببوسدش .. پسر خوشحال بود و او هم سعی کرد خودش را شاد نشان دهد ولی در اعماق وجودش یک احساس کمبود ناگهانی می کرد .. دستانش می لرزید .. مثل وقتی روی صخره ای پر از برف ایستاده ای و یکباره برفهای زیر پایت بی اطلاع تو تصمیم می گیرند  به دامنه کوه بروند ، آنگاه چیزی که تو را می ترساند مرگ یا صدمه جسمانی نیست بلکه غافلگیر شدن است .. پیرمرد مثل کودکی هیجان زده پا به پا می کرد ولی برای بیان آنچه در درونش بود کلمه ای نمی یافت .. پسر رفت .. و او مدتی بی آنکه بگوید ساکت و آرام در پی اش می رفت .. پسر یک بار هم برنگشت تا حتی دستی برایش بلند کند ولی او باز هم می رفت

باران شدیدتر شده بود و پیرمرد خسته از خیابانگردی خود روی آخرین صندلی ایستگاه اتوبوسی نشسته بود .. یک ماه بود که مسیری تکراری را برای پیاده روی غم انگیزش انتخاب کرده بود و هر بار هم پایان راه به همین صندلی رنگ و رو رفته ایستگاهی خلوت در خیابانی شلوغ می رسید ، مثل باقی زندگی اش ، ساکت و آرام خود را به کناره ایستگاه فشار می داد و سعی می کرد به یاد آورد که چه چیز باعث شده این مسیر را انتخاب کند .. اما امروز نمی توانست در تنهایی خودش کز کند و غرق در فکری شود که روزها بود برایش خوشایندترین کار شده بود

امروز ایستگاه مملو از رهگذرانی بود که از باران فراری بودند و با ازدحام شان او را به کناره ایستگاه فشار می دادند .. امروز پیرمرد ، تنها نگاه می کرد ؛ به ماشین ها که فرقی نکرده بودند ، به آدمها که همه می خواستند خود را از باران برهانند و ..... نگاهش لحظه ای روی خیابان مکث کرد ؛ لایه ای نازک از آب باران ، روی خیابان را پوشانده بود .. آب لرزان ، دنبال فرصتی کوتاه بود تا آرام جاری شود ولی این فرصت را  ، باران که بی وقفه می بارید و ماشینها که به هیچ چیز توجه نمی کردند ، نمی دادند .. صورت پیرمرد در هم رفت ، کمی جا به جا شد و سعی کرد فشار نفر کناری اش را پس بزند

.....  

   

نظرات 5 + ارسال نظر
پیمان یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:26 ب.ظ http://peyman59.blogsky.com

سلام
خوشحالم که به عنوان اولین نفر در وبلاگ شما نظر میدم.
داستان زیبایی نوشته بودید.
خوشحالم که با وبلاگ شما آشنا شدم.
موفق باشید.

پردیس سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:52 ب.ظ http://shengmen.persianblog.com

خب بعدش؟فکر کنم ناتمام ماند داستانت...

پری کوچولوی غمگین چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:58 ق.ظ http://elbra-nothing.persianblog.com

ممنون از حضور گرمتون....مطلبتون رو هم حتما آفلاین میخونم بابای

مجید شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:38 ب.ظ

کارت درسته حامد جون
موفق باشی

آوا چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 03:26 ب.ظ

سر مایه هر دلی حرفی است که برای گفتن دارد.زیبا بود و ادامش بده . یه جمله...آسمان برای گرفتن ماه تله نمی گذارد. آزادی خود ماه است که او را پایبند میکند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد