I have a dream today

کودک شادمانه از میان درختان می دوید .. دلش می خواست سریعتر بدود تا جریان هوا را بیشتر بر صورتش احساس کند ، بر صورتی که بارها تلاش کرده بود تا فراموشش کند ، شاید این هم راه حلی بود که لطافت باد را لحظه ای جایگزین تصویری کند که می خواست با آن بجنگد ولی آن را دوست داشت .. چند قدم مانده به اتوبوس ایستاد .. به پشت برگشت و معلمش را نگاه کرد که با لبخندی زیبا در پی اش می آمده است .. لحظه ای روی یک پا ایستاد و جمله ای را که در مورد آزادی ساخته بود زمزمه کرد .. پایش خسته شد .. لحظه ای هم روی پای دیگرش تکیه کرد و جمله ای از انجیل را خواند ، اینبار بلندتر .. پایش خسته شد .. وزنش را باز روی پای دیگر انداخت و با صدای نزدیک به فریاد معلمش را خواند ...

.......................

 مرد جوان گوشی تلفن را روی میز رها کرد و آرام از اتاق خواب دور شد .. انگار می ترسید که همسرش از صدای ضربان قلبش که خودش را به وحشت انداخته بود ، بیدار شود .. در راهرو مشغول قدم زدن بود و فکر می کرد ، به اینکه چطور می شود بی آنکه خیانتکار نامیده شود عقب نشینی کند و چگونه بی آنکه کسی را قربانی خشونت کند ، شهرش را ترک کند .. خسته و مستاصل بود .. چشمهای خیسش را با لبه آستینش پاک کرد .. روی زمین زانو زد ، سرش را بین دستهایش گرفت و با صدایی نزدیک به فریاد خدا را خواند ...

.......................

یکی از روزهای گرم تابستان مردی میان سال در کنار بنای یادبود آبراهام لینکلن ایستاده بود و با غرور مردمی را می نگریست که برای آزادی کنار هم گرد آمده بودند ، مردمی که به شجاعت و ایمان او اعتقاد داشتند و او را رهبری بزرگ برای مبارزه ای بزرگ می دانستند .. لوتر کینگ همانطور که با شادی برای یارانش دست تکان می داد با دست دیگر کاغذی را از جیب کتش بیرون آورد که آرزوهایش را در آن نوشته بود آرزوهایی که زمانی خسته و مستاصل با چشمهایی خیس آنها را به خدا گفته بود ...

I have a dream today  ...

I have a dream today

تنهایی ...

پیرمرد ساکت و آرام در پیاده رو  قدم می زد .. حدود هفتاد سال سن داشت ، با موهای صاف و سپید ، صورت کشیده و موقر و اندامی متناسب  که لباسهای تیره اش آنرا خسته نشان می داد .. راه می رفت .. اما نه تلوتلو می خورد  .. هر چند قدم می ایستاد ، به پشت سرش نگاه می کرد و نا امید از یافتن چیزی که انگار باید می بود سرش را به روبرو می چرخاند .. مدتی بی نهایت را خیره نگاه می کرد و دوباره با قدمهایی کوتاه و سنگین و دستی که گویی در جیب های کتش به چیزی می فشرد ، راه می رفت .. نگاهش را از رهگذران سراسیمه فراری از باران می دزدید و سعی می کرد سرش را هرچه بیشتر در یقه کتش پنهان کند

پیرمرد تنها بود .. مدتی بود که تنها بود .. درست یک ماه پیش بود .. وقتی صبح ، با نان تازه ای که همیشه بعد از نرمش صبحگاهی می گرفت ، به خانه بر می گشت .. جلوی در پسرش را دید که با چمدانی منتظرش است تا با کمال احترام بگوید " خداحافظ " و ببوسدش .. پسر خوشحال بود و او هم سعی کرد خودش را شاد نشان دهد ولی در اعماق وجودش یک احساس کمبود ناگهانی می کرد .. دستانش می لرزید .. مثل وقتی روی صخره ای پر از برف ایستاده ای و یکباره برفهای زیر پایت بی اطلاع تو تصمیم می گیرند  به دامنه کوه بروند ، آنگاه چیزی که تو را می ترساند مرگ یا صدمه جسمانی نیست بلکه غافلگیر شدن است .. پیرمرد مثل کودکی هیجان زده پا به پا می کرد ولی برای بیان آنچه در درونش بود کلمه ای نمی یافت .. پسر رفت .. و او مدتی بی آنکه بگوید ساکت و آرام در پی اش می رفت .. پسر یک بار هم برنگشت تا حتی دستی برایش بلند کند ولی او باز هم می رفت

باران شدیدتر شده بود و پیرمرد خسته از خیابانگردی خود روی آخرین صندلی ایستگاه اتوبوسی نشسته بود .. یک ماه بود که مسیری تکراری را برای پیاده روی غم انگیزش انتخاب کرده بود و هر بار هم پایان راه به همین صندلی رنگ و رو رفته ایستگاهی خلوت در خیابانی شلوغ می رسید ، مثل باقی زندگی اش ، ساکت و آرام خود را به کناره ایستگاه فشار می داد و سعی می کرد به یاد آورد که چه چیز باعث شده این مسیر را انتخاب کند .. اما امروز نمی توانست در تنهایی خودش کز کند و غرق در فکری شود که روزها بود برایش خوشایندترین کار شده بود

امروز ایستگاه مملو از رهگذرانی بود که از باران فراری بودند و با ازدحام شان او را به کناره ایستگاه فشار می دادند .. امروز پیرمرد ، تنها نگاه می کرد ؛ به ماشین ها که فرقی نکرده بودند ، به آدمها که همه می خواستند خود را از باران برهانند و ..... نگاهش لحظه ای روی خیابان مکث کرد ؛ لایه ای نازک از آب باران ، روی خیابان را پوشانده بود .. آب لرزان ، دنبال فرصتی کوتاه بود تا آرام جاری شود ولی این فرصت را  ، باران که بی وقفه می بارید و ماشینها که به هیچ چیز توجه نمی کردند ، نمی دادند .. صورت پیرمرد در هم رفت ، کمی جا به جا شد و سعی کرد فشار نفر کناری اش را پس بزند

.....