دلتنگی

 

مثل دست رهگذری

که نوازش می کند گندمزار را

از نبودت دلتنگم

نقش تو

سالها می خواستم تو را بنویسم

شبهای بلند زمستان

تا روزهای طولانی تابستان

سعی می کردم تو را نقش بزنم

بر کلمات

سالها برگه هایم را در درخشش غروب

با یاد تو

به باد دادم

زندگی همین بود

افسونی ناباورانه بر رویا

 

سالها سپری شد و من

روزی نقش تو را

بر تن شعری سپید دیدم

از آن روز بود که آموختم

                         تو را بخوانم

 


پانوشت1 :"چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد ، چرا که واژه ای برای بیان آنها وجود ندارد . اگر هم وجود داشته باشد ، کسی معنای آن را درک نمی کند . اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درک می کنی ... اما هرگز این دست های تیره ای را که قلب مرا در تنهایی گاه می سوزاند و گاه منجمد می کند ، درک نخواهی کرد " (فدریکو لورکا)

پانوشت2 : ...

دوست او

او گاهی از زندگی اش خسته می شود .. می دانی گاهی احساس تنهایی خیلی سخت است حتی اگر تمام زندگی ات را وقف تنهایی کرده باشی ، احساسی است سنگین و سرد که آدمی را ساکن و کرخت نگه می دارد مثل سرمازدگی که می دانی سکون مرگ است اما لذتی تلخ در آن است که نمی توان رهایش کرد

امروز یک نفر به اتاق او آمده بود و فرصت اندیشیدن روزانه او را تلف کرده بود آن هم برای مدتی زیاد و با حرفهایی که دوست داشت در آهنگی آرام حلشان کند .. وقتی رفت خوشحال شد ولی در سینه اش احساسی داشت مثل فشار دستی بر قلبش و قلب بازی ماهی ها را گرفته بود ومدام لیز می خورد ولی باز دست او را غافلگیر می کرد و دوباره می فشردش .. دلش پیچ می خورد و سرش درد می کرد ، در اتاقش زیر پنجره روی تخت نشسته و با دو دست سرش را گرفته بود و به زمین نگاه می کرد ، گریه نمی کرد اما نفس هایش تند و نامنظم بود نمی دانست چه می خواهد ، نمی دانست به چه فکر می کند انگار خودش هم برای اندیشه اش غریبه شده بود .. خاطره هایی در ذهنش بود که همیشه نفی شان می کرد و حالا خود را دوباره در یک خاطره می دید خاطره ای که در حال اتفاق بود .. مثل عکسی تازه گرفته شده اما با دوربینی صد ساله

بلند شد پنجره اتاقش را باز کرد .. به خیابان نگاه کرد به ماشینها به عابران و به پیرمرد سیگار فروشی که آن سوی خیابان روی یک صندوق میوه نشسته بود .. هوای گرم بعد از ظهر خردادماه را عمیق تنفس کرد و تصمیم گرفت بیرون برود .. لباس پوشید و اتاق را ترک کرد .. نگاهی به خانه انداخت که انگار اولین بار بود می دیدش ، احساس غربت عجیبی کرد ، دلتنگ شد و سریع به سمت در رفت ..

در خیابان بود .. میان پیاده ها بی هدف قدم می زند این کار را دوست داشت شاید به خاطر اینکه او را یاد گذشته اش می انداخت . ولی او که به عنوان یک انسان منطقی نیازی به گذشته نداشت ، نه آینده و نه گذشته هیچ کدام را دوست نداشت یکی را به خاطر تنفر از دروغ و دیگری را به خاطر آزردگی از حقیقت .. اما امروز با همیشه فرق داشت ، امروز سر جنگ با خودش را داشت

به صورت آدمهایی که از روبرو می آمدند نگاه می کرد به دستهایشان و حالتهایی که هنگام صحبت می گرفتند و به بدنشان وقتی برای یکدیگر جای خالی می کرند پشت شیشه مغازه ها می ایستاد و به زنهایی نگاه می کرد که با فروشنده چانه می زدند به دختری که در یک غذاخوری با لبخند هات داگ می خورد و خطی سرخ از لب تا چانه اش را نقاشی کرده بود و به دستهای پیرمردی که می لرزید و پله ها را لعنت می فرستاد . شاید اگر زمانی دیگر بود کمکش می کرد ولی حالا تنها باید نگاه می کرد . باید چیزی را می فهمید که در همان لرزش بود در یک خط سرخ در حرفهایی که نمی شنید 

می دانی گاهی از همه چیز خسته می شویم از گذشته از هدف از اندیشه و از همه چیزهایی که بوی تکرار را در زندگی سراسر مدور ما برآورد و آنوقت سعی می کنیم جسم را در جایی گم کنیم و چه جایی بهتر از ازدحام مردم .. او گرفتار بود .. خود را پیامبری می دید سرگردان میان آدمها ، نه می توانست رهایشان کند و نه آنها را به خود بخواند .. او می ترسید ؛ از تنهایی از حالتی که سالها برایش هم معنی امنیت بود و از سردی مردم تلخ

بعد از ساعتها قدم زدن خسته بود ، با خود گفت جایی بنشیند و باز افکار تازه اش را ادامه بدهد ..می خواست خاطره بسازد مثل کودکی اش که اول حادثه را می ساخت و سپس تمام تلاشش را می کرد تا عملی شان کند .. تصمیم گرفت به اسم ها نگاه کند و وارد مکانی شود که مبتذل تزین اسم را دارد . زحمت زیادی نداشت چند قدم نرفته تابلوی کافی شاپی را دید به اسم "ملچ ملوچ "

می دانی همه ما به ابتذال نیازمندیم ، ما آدمهای خاصی هستیم به فکرهایمان اجازه می دهیم محدودمان کنند و وقتی از آنها خسته می شویم ازشان انتقام می گیریم ، کاری می کنیم که آنها شایسته نمی دانند .. بهترین کار غرق ابتذال شدن است ...

از راه پله ای تنگ و پیچ در پیچ گذشت .. در پاگرد مزاحم دختر و پسری شد که مثل همه ما حقیقت را پنهان می کردند .. باز بالا رفت اما با لبخند و ... نشست

 


دور میز چهار صندلی بود که فقط یکی از آنها خالی مانده بود سعید داشت در مورد رئیس جمهور جدید حرف می زد ولی من گوش نمی دادم بیشتر حواسم به پسری بود که چند لحظه پیش آمده بود و در میز کناری نروس نشسته بود و مدام پنجره ، ساعت و در را به ترتیب از نگاهش می گذراند و هر بار ناراحت تر می شد پسر شاخه ای از گل خشک گلدان روی میز را در دست گرفته بود و هربار در تسلسلش وقتی به در می رسید فشاری به آن می آورد ولی تا اندازه ای که نمی شکست

با تکانی که فرید به من داد متوجه شدم از من سوالی کرده از او خواستم تا دوباره بگوید واو مثل همیشه عصبانی شد ولی گفت : به نظرت عوام فریبی می کنه ؟ گفتم : فکر می کنم و او باز هم ناراحت شد نمی دانم چرا او همیشه ناراحت است حتی مطمئنم اگر تاییدش می کردم هم ناراحت می شد

فکرم پیش شاخه خشک گل بود و پسر ولی نگاهش نمی کردم . طوری نشان می دادم که انگار تمام حواسم به جمع خودمان است و حرفهایی که تنها دهان را پر می کرد مثل غذایی ایرانی که مزیتش پر کردن معده است و بس دوست داشتم بیرون بروم ولی ماندم شاید به خاطر آن پسر و کنجکاوی در مورد اینکه بدانم منتظر کیست

ساعت نزدیک یازده بود و حرفها مثل همیشه نا تمام !! اما نگاه پیش خدمت می گفت که دیگر دیر شده و باید برویم .. بلند شدیم روزنامه های پخش شده روی میز و حتی زمین را جمع می کردیم و با شوخی کم کم بیرون می رفتیم و من در هر فرصتی به پسر نگاه می کردم که حالا پیش خدمت عصبانی با او صحبت می کرد

ربع ساعت بعد نزدیک خانه یادم آمد که کیف دستی ام را مثل همیشه جا گذاشته ام .. خوشحال شدم و با سرعت برگشتم تا هم کیفم را بردارم و هم حس کنجکاوی احمقانه ام را ارضا کنم

هنوز روی همان میز نشسته بود اما شاخه گل را سرجایش گذاشته بود و خودکاری به دست داشت . برای برداشتن کیفم لازم نبود ازکنارش رد شوم ولی راهی از پشت سرش انتخاب کردم تا ببینم چه نوشته است بالای سرش که رسیدم دیدم با خودکار آبی روی رومیزی سفید رنگ نوشته ؛

"پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من .. غمگسار و همنشین و مونس شبهای من "

کیفم را برداشتم ولی همان طور که از کنارش می گذشتم احساس کردم باید کاری کنم پس با خودکار ادامه شعر را زیرش نوشتم ؛

"ای شنیده وقت و بی وقت از وجودم ناله ها .. ای فکنده آتشی در جمله اجزای من"

برگشت و با تعجب نگاهم کرد چشمهایش آرام و سرد بود .. مدتی به من خیره شد و بعد با لبخندی محو بیت بعدی را نوشت ؛

"در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی .. جفت گردد بانگ کُه با نعره و هیهای من"

ومن خوشحال از این بازی کودکانه نیم بیت چهارم را می نوشتم که سنگینی نگاهی را حس کردم

پیش خدمت عصبانی دست به سینه زده بود و ما را نگاه می کرد .. هردو خشک شدیم و لبخند زدیم و زیر نگاه سنگین پیش خدمت آرام تا صندوق رفتیم

.. در خیابان خلوت تا بعد از نیمه شب با هم قدم زدیم ...

 


پانوشت 1 ؛ این خاطره را زیاد تغییر ندادم پس برای دانستن منظورم ، شعر کامل از مولوی را بخوانید

پانوشت2 ؛ آقای ... حالا بگرد دنبال "او" .. می دانی بازی تازه شروع شده است

پانوشت 3 ؛ خیلی طولانی شد ولی نمی دانم چرا حس کردم باید این را بنویسم .. به هر روی اگر کسی نخواند هم ناراحت نمی شوم