قهرمان ایرانی ...

مرد آرام و با حوصله پس از آنکه با نزدیک کردن گوشش به در از خالی بودن راهرو اطمینان یافت ، کلید در را چرخاند . دوباره لحظه ای سکوت کرد و به آهستگی به سمت پنجره رفت .. هوا تقریبا تاریک بود ولی چراغ خاموش بود . پرده را کنار زد . دستگیره های پنجره را در دست گرفت و آنرا با قدرت ولی بی صدا باز کرد . سرش را آرام از پنجره بیرون آورد . یک نفر با کت و شلوار یک دست مشکی و پیراهن سفید زیر نور چراغی که حدود بیست متر با دیوار فاصله داشت ، ایستاده بود و ساختمان را نگاه می کرد . زیر لب و با عصبانیت به او ناسزا گفت و به سمت تخت نزدیک پنجره رفت و کنار دو نفر دیگر نشست .
- هنوز اونجاست ؟
- آره ، مرتیکه لندهور
- باید صبر کنیم
نفر سوم بعد از اینکه این را گفت بلند شد و شانه اش را به کناره پنجره تکیه داد و نگاهش را به نگهبان دوخت .. نفر دوم همانطور که نشسته بود خود را روی تخت رها کرد و نفر اول بلند شد و عصبی به قدم زدن در اتاق پرداخت .. مرد کنار پنجره بی آنکه چیزی بگوید با دست به آنها اشاره کرد که به بیرون نگاه کنند .. تا آنها رسیدند نگهبان دیگر زیر چراغ نبود ..
- باید تا برنگشته زود بجنبیم
نفر اول پنجره را رد کرد و پایش را روی لبه باریکی گذاشت که در تمام طول ساختمان ادامه داشت . بعد از چند قدم کوتاه و لرزان به پیچکی رسید که آنرا نشان کرده بودند . دستش را به آن گرفت اندکی پایین آمد و بعد از آنکه احساس کرد فاصله اش با زمین کم است پیچک را رها کرد و پرید .. خیلی سریع تا پیش آمدگی ساختمان که چند متر عقب تر از محل نگهبان بود دوید و با ظرافت همانطور که در سایه اش مخفی بود اطراف چراغ و میان درختها و کناره دیوار تا نمای اصلی ساختمان هتل را از نظر گذراند . پس از آن برگشت به دو دوستش لبخند زد و گفت ؛
- بزنید بریم
...
می دانی متاسفانه این قسمتی از یک داستان قتل و یا فرار جاسوسی از دست سرویس اطلاعاتی دشمن نیست .. این داستانی تکراری است که همیشه مسافران قهرمان کشور ما انجامش می دهند (حالا این بار هتلی در آلمان) و جایزه این همه تلاش ؛ چند ساعت ولگردی در شهر است و سر زدن به بارها و کازینوهای درجه n .. به هر حال ما در بدترین حالت مجبوریم که فرض بگیریم حس کنجکاوی علت این رفتار است و نتیجه اش را بر تجربه می بخشیم ... (چقدر ما ایرانیها خوبیم و شاید بهتر است بگویم .... )