سالها می خواستم تو را بنویسم
شبهای بلند زمستان
تا روزهای طولانی تابستان
سعی می کردم تو را نقش بزنم
بر کلمات
سالها برگه هایم را در درخشش غروب
با یاد تو
به باد دادم
زندگی همین بود
افسونی ناباورانه بر رویا
سالها سپری شد و من
روزی نقش تو را
بر تن شعری سپید دیدم
از آن روز بود که آموختم
تو را بخوانم
پانوشت1 :"چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد ، چرا که واژه ای برای بیان آنها وجود ندارد . اگر هم وجود داشته باشد ، کسی معنای آن را درک نمی کند . اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درک می کنی ... اما هرگز این دست های تیره ای را که قلب مرا در تنهایی گاه می سوزاند و گاه منجمد می کند ، درک نخواهی کرد " (فدریکو لورکا)
پانوشت2 : ...
لالالالا لالا گل لاله
زندگی بی تو واسم محاله
بیا از اون وقتی که رفتی
این دل داره همش می ناله
گریه شده کار من و
غصه شده همدم من
قطره ی اشک تو چشام
شده شریک غم من
خونه بدون تو شده
مثل یه زندون سوت و کور
من موندم و هق هق واسه
خاطره های جور واجور
بیا که با اومدنت
تموم می شه درد های من
بیا که وقتی تو باشی
قشنگ می شه دنیای من
موفق باشی دوست گلم
سلام اگه با تبادل لینک موافقی برام نظر بزار...
ممنون که اومدی حامد جان بازم پیش ما بیا
سلام...........
همیشه قشنگ ترین چیزها اونایی هستن که نمی توان بر زبان آورد.....چه قدر ارزش و زیبایی وجود داره تو کلمه ای که حرف نداره.....واج نداره...آوا هم نداره........
واقعا زیبا بود همیشه موفق بمونین
خیلی زیبا بود.......چه آرامش عجیبی دارن نوشته هاتون
راسی کلبه ی بارونی و تنهای من هم آپه اگر دوست داشتید بر من ببارین
بمونی.....جاوید و البته بی تکرار...
بهاربارونی
قشنگ بود.
سلام...چرا آپ نمی کنین
من به روزم
دوست دارم لطف کنین و بر من ببارین
بمونین
بهاربارونی