در قفس بود ..

دستهایش را روی هم گذاشته و چانه اش را به آنها اضافه کرده بود ، چشمهایش خیره به مردم پشت میله ها بود .. پسری بالا و پایین می پرید و دامن مادرش را به سویی می کشید ، مادر مشغول صحبت بود با مردی که با دو دست سعی می کرد میله ها را جدا کند و شکلک در می آورد .. مرد کهنسالی هم پشت سر همه آنها بود . زیبا سیگار می کشید ، دو دستش را در جیبهای پالتو فشار داده بود و تنها وقتی لازم بود یکی را بیرون می آورد تا نفس بگیرد ، سیگار را لبش بر می داشت و وقتی دوباره آن را سرجایش می گذاشت ، سرانگشتش نرده هایی دوباره را بر چشمهایش می بست ، آن وقت انگار که وحشت کرده باشد آن را به سرعت دور می کرد ..

مدتها بود به او عادت کرده بود ، به سیگارهایش ، به پالتویش ، به حرکت دستانش و به نگاهش که کم کم بعد از مدتی برای او معنی خاصی پیدا کرده بود .. چشمهای پیرمرد آبی بود .. رنگ سقف قفس او و همان تنها رنگی که نچشیده بودش ولی می دانست که دوستش دارد آخر باقی رنگها را امتحان کرده بود و از هیچ کدام لذت نبرده بود .. تنها همین رنگ مانده بود ، رنگی دور از دست رس که طعمش را نمی دانست و یا شاید بهتر بود نداند ..

روزها گذشت ..  و او همان طور پشت میله های قفس نشسته و چشم در چشم به پیرمرد نگاه می کرد دیگران را دیگر نمی دید و مبهوت شده بود .... تا روزی که او را با عینکی سیاه دید  .. دور نبود ، اینبار به میله ها نزدیک شده و حتی به آنها چسبیده بود  .. اول دلتنگ شد .. ولی وقتی پیرمرد نشست و دستهایش را بلند کرد ، فراموشش کرد و نزدیکش شد .. در دستهایش دو گوی آبی بود که هدیه می دادشان ..

جلو رفت .. نامطمئن ولی به ناچار .. دستهای پیرمرد را مزه کرد و گوی ها را لیسید و یکهو آن را قاپ زد و عقب رفت .. گوی ها زیر دندانش خرد می شدند و ...

می دانی آنها طعمی نداشتند ..