-
حقیقت
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 23:21
همه دروغ می گفتند و من راستگو خود دروغ بودم ..
-
...
یکشنبه 30 تیرماه سال 1387 00:06
به راهی دیگر می روم نه در جستجو به راهی دیگر می روم ..تنها برای رفتن در تاریکی .. در خلا .. در تمام لحظه هایی که نیستم می روم برای نبودن برای برگرفتن خاطرات و بخشیدنشان به راه برای فراموشی دوباره و برای اینکه باز تو را بخوانم
-
و شد سال 1387
پنجشنبه 1 فروردینماه سال 1387 00:00
برایم مهم نیست که عددی در تقویم تغییر یافته یا زمین در جایی است که سال پیش بوده و یا از تقسیم آفتاب به ساعتها عددها متقارن می شوند محک زندگی برای من زیبایی ست پس برایم مهم است که گیاهان زنده می شوند و پرندگان می خوانند و زندگی متبلور می شود برایم مهم است که اگر برای بهار طبیعت یک سال لازم است دوستانی دارم که در قلبشان...
-
زیباترین تصویر من ..
سهشنبه 30 بهمنماه سال 1386 22:52
گفتم : بچه ها امروز نقاشی می کشیم گفت : چی بکشیم ، آقا گفتم : نگاه کنید به اطراف .. هر چی که چشمتان را گرفت ، همان را بکشید .... نقاشی اش را قبل از همه آورد پیش من تصویر آدمی بود با بینی پهن و چشمهای ریز و بدنی یک چهارم سرش گفتم : چه زشت ! گفت : کاریکاتوره ، آقا گفتم : کی هست ؟ سرش را پایین انداخت و گفت : خودم ، آقا...
-
نبودن
یکشنبه 30 دیماه سال 1386 23:16
همیشه دلی هست که بی ما بتپد گاهی برای خودش گاهی برای ما پشت پنجره ایستاده است با دستهایش روپنجره ای چوبی را کنار زده و به پسر بچه ای نگاه می کند که امروز جای خالی پیر مرد سیگار فروش را پرکرده پ.ن 1 - بابت این مدت سکوت متاسفم ، امیدوارم جبران کنم پ.ن 2 - "از دست دادنت شیرین تر است از ربودن همه دلهایی که می شناسم" (...
-
وقت باران
چهارشنبه 23 آبانماه سال 1386 23:44
وقت باران دستهایت را باز کن چشمهایت را ببند و به سوی من بیا .. اما من !؟ روی به آسمان کن و فریاد بزن .. اندکی بعد ، به پژواک صدایت گوش بسپار
-
.. پاییز
یکشنبه 29 مهرماه سال 1386 13:11
این روزها درختها خود را زیر باران سبک می کنند و تو خود باران هستی این روزها کلمات با نگفتن جاوید می شوند و تو بی نهایت لحظه ای این روزها پاییز مثل صداقت زیباست و تو ایمان منی به مهر ... ای دوست ! نامی دیگر باش برای پاییز .. پ.ن : این روزها زیاد هم ساکت نبودم ؛ تویتر من
-
سکوت
شنبه 31 شهریورماه سال 1386 23:21
سکوت گرفته ام بیماری غریبی ست درد ندارد و درمان هم اما تا بخواهی آرام بخش است پ.ن : حال که پست من کوتاه بود ، یک شعر زیبا بخوانید
-
دو پستچی
پنجشنبه 22 شهریورماه سال 1386 22:46
پستچی پیر امروز صبح را هم مثل هر روز از خانه خارج شد . با کلاه زرد ، کیف چرمی و چشمان خواب آلود ، سراغ موتور گازی اش رفت و آرام با آن حرکت کرد . هنوز یک خیابان را نرفته مجبور شد پیاده شود تا موتورش را از میان کیسه های زباله انباشته شده میان خیابان عبور دهد . شاداب به راهش باز ادامه داد تا به اداره پست رسید . نامه هایش...
-
..
دوشنبه 5 شهریورماه سال 1386 08:03
وقتی در دستهایم هیچ نیست آنها را روی هم می گذارم وقتی راهی برای پیمودن نیست ایستاده چشمهایم را می بندم وقتی اندیشه ای برای ستایش نیست در قلبم سکوت می کنم .. می دانی گاهی هیچ حرفی هم برای گفتن نیست پس به حاشیه می روم
-
دلتنگی
شنبه 27 مردادماه سال 1386 22:27
مثل دست رهگذری که نوازش می کند گندمزار را از نبودت دلتنگم
-
نقش تو
جمعه 12 مردادماه سال 1386 01:39
سالها می خواستم تو را بنویسم شبهای بلند زمستان تا روزهای طولانی تابستان سعی می کردم تو را نقش بزنم بر کلمات سالها برگه هایم را در درخشش غروب با یاد تو به باد دادم زندگی همین بود افسونی ناباورانه بر رویا سالها سپری شد و من روزی نقش تو را بر تن شعری سپید دیدم از آن روز بود که آموختم تو را بخوانم پانوشت1 :"چیزهایی هست که...
-
دوست او
پنجشنبه 4 مردادماه سال 1386 11:01
او گاهی از زندگی اش خسته می شود .. می دانی گاهی احساس تنهایی خیلی سخت است حتی اگر تمام زندگی ات را وقف تنهایی کرده باشی ، احساسی است سنگین و سرد که آدمی را ساکن و کرخت نگه می دارد مثل سرمازدگی که می دانی سکون مرگ است اما لذتی تلخ در آن است که نمی توان رهایش کرد امروز یک نفر به اتاق او آمده بود و فرصت اندیشیدن روزانه...
-
زمان
سهشنبه 12 تیرماه سال 1386 22:40
و من غریبه تر از همه با زمان در ساعتی زندگی می کردم .. هیزم شکن بودم و عقربه ها را می انداختم به دوش می کشیدمشان و به نانی آنها را می فروختم
-
" و خورشید همچنان طلوع می کند "
یکشنبه 27 خردادماه سال 1386 10:25
صبح نام تو در دشت می پیچد ظهر آفتاب تو را به فراموشی می کشاند شب دیگر تو نیستی اما شعرهایت در ستاره ها ست سکوت .. تا صبح
-
وقتی به آسمان نگاه می کنی چه می بینی ؟
یکشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1386 22:13
این سوال را از پسرکی که هر از چندگاهی مدتی را سرکوچه ما می نشیند ، پرسیدم .. چشمان نیمه بازش را حتی بالا هم نیاورد و با کلافگی گفت : لیلا - به خانه ای نگاه کردم که دخترشان مدتی پیش ، برای سومین بار ازدواج کرد ... این سوال را از دختر بچه ای هم پرسیدم .. چند بار بالا و پایین پرید و گفت : رنگین کمان - هوای پس از باران...
-
به یاد دوستی که او هم رفت
سهشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1386 22:39
قفس کوچک تنهایی من ، دنیایی است آسمانش رویایی سبز سرزمینش اندوهی زرد کلبه ای است آنجا سبز ، ساکت و آرام در کنارش روی شیبی اندک پیش آخرین تیر قفس جویباری جاری است آبی .. آبی .. آبی که در صدای امواجش در تلاطم در رنگش تصویری است آن تو هستی ؛ انعکاس من در جویباری بی پایان لینک امیدوارم مرا ببخشید ، این روزها حوصله نوشتن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 فروردینماه سال 1386 00:36
-
کوچهِ آرام
جمعه 18 اسفندماه سال 1385 01:20
من باز از آن کوچهِ آرام می گذشتم و تو باز پشت همان پنجره ساکت دست به نرده ها نشسته بودی من باز پرنده ای خیالی را دنبال می کردم تا به تو برسم و تو به درختهای باغ روبرو نگاه می کردی من در برابر پنجره می رسیدم و هنوز پرنده را از شرم پیدا نکرده بودم و تو قاصدکی را تا بام همسایه دنبال می کردی من گذشته از تو .. شرمگین خودم...
-
دوست
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1385 23:27
آنسوی پنجره باران می بارد من باران را دوست دارم پس پنجره را هم دوست دارم ..... نزدیکترین زمین به آسمان ، کوه است من آسمان را دوست دارم پس کوه را هم دوست دارم ..... مرگ تنها راه رسیدن به توست و من تو را دوست دارم پس مرگ را هم دوست دارم
-
زندگی او
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1385 21:56
او در یک اتاق نشسته است .. اتاقی که تنها پنجره اش به خیابانی خلوت باز می شود و تنها درش همیشه بسته است .. اتاق او تاریک است و تنها حرکت پرتوهای نور از میان کرکره هایی زمخت چوبی نور را به داخل اتاقش می آورد و زمان را .. تا پایان .. شب .. و دوباره صبح ... در اتاق یک تخت است زیر پنجره و دیگر هیچ تا دیوار مقابل که ساعتی...
-
..
دوشنبه 4 دیماه سال 1385 21:19
من به تو نگاه می کنم به اشکهایت به نگاهت و به سیاهی غمناکی که فاصله و رابطه ماست
-
در قفس بود ..
جمعه 3 آذرماه سال 1385 20:36
دستهایش را روی هم گذاشته و چانه اش را به آنها اضافه کرده بود ، چشمهایش خیره به مردم پشت میله ها بود .. پسری بالا و پایین می پرید و دامن مادرش را به سویی می کشید ، مادر مشغول صحبت بود با مردی که با دو دست سعی می کرد میله ها را جدا کند و شکلک در می آورد .. مرد کهنسالی هم پشت سر همه آنها بود . زیبا سیگار می کشید ، دو...
-
خود فریبی ...
شنبه 6 آبانماه سال 1385 20:20
هوا گرم و ابری بود و باد آرامی می وزید .. با شکوه دریاچه ساکت بود و مشغول بازی با باران و مرغابی ها .. با نجابت قایقی کوچک در دوردست تورهایش را جمع می کرد .. با تلاش او انتهای اسکله چوبی ایستاده بود ، چتری را بالای سرش گرفته بود و به غروب نگاه می کرد .. آرام تا پشت سرش رفتم .. در خودش بود ، آهنگی را زمزمه می کرد شبیه...
-
محیط زیست
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 20:13
چراگاهی گسترده و سبز میان کوههایی بلند محصور شده است .. تعدادی گوسفند ، پراکنده روی تپه های کم ارتفاع اطراف هستند و کودکی که چوبی را با دو دست پشت گردنش گرفته از بالای یک تپه به دو مامور انتظامی نگاه می کند که با پدرش مشغول صحبت هستند .. مرد شلواری گشاد و مشکی به تن دارد و بلوزی سفید را روی آن انداخته .. دستهایش را...
-
برای مرگ
سهشنبه 24 مردادماه سال 1385 21:43
آسمان آبی بود و خورشید در آغازش بیابان خود را به کوه ختم می کرد و چشمه جاری از کوه در بیابان گم می شد بید مجنون اما همنشین شن زار بود و کوه سار .. دوست ماهورها .. معشوق صخره ها ..... من محکومم که در اینجا بمانم در سردی سنگهای کوه .. در گرمی دانه های شن در حصار شاخه های بید مجنون و در تاریکی لحظه ها من محکوم شده ام به...
-
رنگ زندگی
سهشنبه 3 مردادماه سال 1385 23:34
صدها ستاره در آسمان یک زمین زیر پای می دانی ؛ هر انسان به چیزی دلخوش است .... کسی خودش را روی علفهای مرطوب دشت رها کرده است .. دستهایش را پشت سرش قلاب کرده .. آسمان را نگاه می کند ... : پرنده ها مهاجرند .. کسی روی زمین نشسته است .. به درختی تکیه داده و یک زانویش را در بغل گرفته است .. سرش رو به بالاست و به بازی آفتاب...
-
قهرمان ایرانی ...
جمعه 26 خردادماه سال 1385 10:34
مرد آرام و با حوصله پس از آنکه با نزدیک کردن گوشش به در از خالی بودن راهرو اطمینان یافت ، کلید در را چرخاند . دوباره لحظه ای سکوت کرد و به آهستگی به سمت پنجره رفت .. هوا تقریبا تاریک بود ولی چراغ خاموش بود . پرده را کنار زد . دستگیره های پنجره را در دست گرفت و آنرا با قدرت ولی بی صدا باز کرد . سرش را آرام از پنجره...
-
این روزها
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1385 21:43
در کناره دریاهای خشک رویای خاک را با آسمان باید گفت ... سکوت آهسته می آید ، حتی در تلاطم دریای شنهای خورشید آزار .. به من گوش بسپار که در کناره دریاهای خشک ایستاده ام ؛ این روزها باد آرام ، سکوت را نوازش می کند و سایه ها را می لرزاند ، سایه های مزین خاک .. به من گوش بسپار و مرا در گریه هایت تنها مگذار ، مرا که آخرین...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 اسفندماه سال 1384 22:06
و این روزها باید ساکت بود ... سال نو مبارک