هوا گرم و ابری بود و باد آرامی می وزید .. با شکوه
دریاچه ساکت بود و مشغول بازی با باران و مرغابی ها .. با نجابت
قایقی کوچک در دوردست تورهایش را جمع می کرد .. با تلاش
او انتهای اسکله چوبی ایستاده بود ، چتری را بالای سرش گرفته بود و به غروب نگاه می کرد .. آرام تا پشت سرش رفتم .. در خودش بود ، آهنگی را زمزمه می کرد شبیه رکوئیم موتزارت .. لذت بردم از اینکه فهمیدم به من فکر می کند ، پس ساکت ماندم و گوش دادم ... لحظه ای بعد سکوت کرد ، شاید حضورم را فهمیده بود .. گفتم :
با چتر زیادی شاعرانه است
جا نخورد ، اصلا برنگشت و تنها گفت :
از چی می ترسی ؟.. خودت را فراموش کنی ؟
گفتم :
می دانی ، این قطره هاست که مرا به یاد خودم می آورد
گفت :
قبلا هم گفته بودم ؛ هر چه بیشتر به درونت نگاه کنی خود را بیشتر فریب خواهی داد
برگشت .. نگاهم نکرد .. از کنارم گذشت و رفت ...