زندگی او

 

 

او در یک اتاق نشسته است .. اتاقی که تنها پنجره اش به خیابانی خلوت باز می شود و تنها درش همیشه بسته است .. اتاق او تاریک است و تنها حرکت پرتوهای نور از میان کرکره هایی زمخت چوبی نور را به داخل اتاقش می آورد و زمان را .. تا پایان ..  شب .. و دوباره صبح ...

در اتاق یک تخت است زیر پنجره و دیگر هیچ تا دیوار مقابل که ساعتی به آن آویخته اند .. ساعتی که آرزوهای او روی عقربه هایش درچرخش است .. او گاهی بلند می شود و تا دیوار مقابل را به آهستگی می رود و باز می گردد .. او گاهی هم قفل در را امتحان می کند ، آخر برای او هم مثل هر انسانی ، آزادی اهمیت دارد و اینکه بداند زندانی نیست و تنها چیزی که تنهایش می کند اراده خود اوست  ..

او  غدا هم می خورد ، مثل همه ما ، او غذایی را می خورد که مادرش پشت در اتاق می گذارد و اغلب سرد ، چون او دوست ندارد به این بیاندیشد که به غذا نیاز دارد و این احساسهای حیوانی را مخالف فلسفه اش به عنوان یک انسان متفاوت از بقیه می داند ، پس سعی می کند فراموش کند و همیشه هم موفق می شود ..

او به خواب هم می رود .. با خستگی خوابش می برد و با خستگی از خواب می پرد .. خواب را دوست دارد اما چون صداقتی در خوابهای آشفته اش نمی بیند بیشتر تلاش می کند بیدار بماند و با رویاهایش استراحت کند ..

 

او کیست؟

او یک انسان است .. مثل همه ما .. او کتابهای زیادی خوانده ، حرفهای زیادی شنیده و تجربه های زیادی دیده است .. او معتقد است که همه چیز جز اندیشیدن زشت است ، پس تمام زندگی غم انگیزش را صرف زیبایی کرده .. زندگی او یک چهارچوب پوسیده است مثل اتاقش .. او زندگی را نوری می داند از تعالی که برای شکافتنش تنها راه منشور است ، اندیشه ای (همان منشور) که فصل می کند رنگها را برای شناختن روشنی و در آخر چه می یابد !! رنگهایی که روشنی را نفی می کند !! و چون کودکان خوشحال می شود ، نه از زیبایی ، از غرق پوچی شدن ..  دنیای او چون سیاره کوچکی است که قدمهای کوتاه فکرش 24 عدد تا تکرار فاصله دارد .. تکرار و تکرار .. این تنها واژه ای است که او با تمام اندیشمندی اش فراموشش کرده و یا شاید هم عمدا ندیده گرفته اما به هر روی او را از غم نجات بخشیده ...

 

شاید باور نکنید اما این تمام زندگی او بود ..

..

من به تو نگاه می کنم

به اشکهایت

به نگاهت

و به سیاهی غمناکی که فاصله و رابطه ماست

در قفس بود ..

دستهایش را روی هم گذاشته و چانه اش را به آنها اضافه کرده بود ، چشمهایش خیره به مردم پشت میله ها بود .. پسری بالا و پایین می پرید و دامن مادرش را به سویی می کشید ، مادر مشغول صحبت بود با مردی که با دو دست سعی می کرد میله ها را جدا کند و شکلک در می آورد .. مرد کهنسالی هم پشت سر همه آنها بود . زیبا سیگار می کشید ، دو دستش را در جیبهای پالتو فشار داده بود و تنها وقتی لازم بود یکی را بیرون می آورد تا نفس بگیرد ، سیگار را لبش بر می داشت و وقتی دوباره آن را سرجایش می گذاشت ، سرانگشتش نرده هایی دوباره را بر چشمهایش می بست ، آن وقت انگار که وحشت کرده باشد آن را به سرعت دور می کرد ..

مدتها بود به او عادت کرده بود ، به سیگارهایش ، به پالتویش ، به حرکت دستانش و به نگاهش که کم کم بعد از مدتی برای او معنی خاصی پیدا کرده بود .. چشمهای پیرمرد آبی بود .. رنگ سقف قفس او و همان تنها رنگی که نچشیده بودش ولی می دانست که دوستش دارد آخر باقی رنگها را امتحان کرده بود و از هیچ کدام لذت نبرده بود .. تنها همین رنگ مانده بود ، رنگی دور از دست رس که طعمش را نمی دانست و یا شاید بهتر بود نداند ..

روزها گذشت ..  و او همان طور پشت میله های قفس نشسته و چشم در چشم به پیرمرد نگاه می کرد دیگران را دیگر نمی دید و مبهوت شده بود .... تا روزی که او را با عینکی سیاه دید  .. دور نبود ، اینبار به میله ها نزدیک شده و حتی به آنها چسبیده بود  .. اول دلتنگ شد .. ولی وقتی پیرمرد نشست و دستهایش را بلند کرد ، فراموشش کرد و نزدیکش شد .. در دستهایش دو گوی آبی بود که هدیه می دادشان ..

جلو رفت .. نامطمئن ولی به ناچار .. دستهای پیرمرد را مزه کرد و گوی ها را لیسید و یکهو آن را قاپ زد و عقب رفت .. گوی ها زیر دندانش خرد می شدند و ...

می دانی آنها طعمی نداشتند ..

خود فریبی ...

هوا گرم و ابری بود و باد آرامی می وزید .. با شکوه

دریاچه ساکت بود و مشغول بازی با باران و مرغابی ها .. با نجابت

قایقی کوچک در دوردست تورهایش را جمع می کرد .. با تلاش

او انتهای اسکله چوبی ایستاده بود ، چتری را بالای سرش گرفته بود و به غروب نگاه می کرد .. آرام تا پشت سرش رفتم .. در خودش بود ، آهنگی را زمزمه می کرد شبیه رکوئیم موتزارت .. لذت بردم از اینکه فهمیدم به من فکر می کند ، پس ساکت ماندم و گوش دادم ... لحظه ای بعد سکوت کرد ، شاید حضورم را فهمیده بود ..  گفتم :

با چتر زیادی شاعرانه است

جا نخورد ، اصلا برنگشت و تنها گفت :

از چی می ترسی ؟.. خودت را فراموش کنی ؟

 گفتم :

می دانی ، این قطره هاست که مرا به یاد خودم می آورد

گفت :

قبلا هم گفته بودم ؛ هر چه بیشتر به درونت نگاه کنی خود را بیشتر فریب خواهی داد

برگشت .. نگاهم نکرد .. از کنارم گذشت و رفت ...

 

 

محیط زیست

چراگاهی گسترده و سبز میان کوههایی بلند محصور شده است ..

تعدادی گوسفند ، پراکنده روی تپه های کم ارتفاع اطراف هستند و کودکی که چوبی را با دو دست  پشت  گردنش گرفته  از بالای یک تپه به دو مامور انتظامی نگاه می کند که با پدرش مشغول صحبت هستند ..

مرد شلواری گشاد و مشکی به تن دارد و بلوزی سفید را روی آن انداخته ..  دستهایش را مدام تکان می دهد و عجز و لابه می کند ....

... بعد از چند دقیقه دو مامور او را به سمت ماشین شان که در جاده ای خاکی در همان نزدیکی است ، می برند .. مرد باز التماس می کند و نتیجه ای نمی گیرد .. در چند قدمی ماشین بر می گردد و با صدای بلند به پسر که هنوز او را از بالای تپه نگاه می کند ،  می گوید که مراقب گله باشد و بعد سکوت می کند و باز راه می افتد  ..

سه مرد به ماشین می رسند .. مامورین سوار ماشین می شوند و منتظر می مانند ... ولی صدای باز شدن در ماشین نمی آید .. هر دو با تعجب بر می گردند و مرد را می بینند که سعی دارد از پنجره ماشین که شیشه اش پایین است ، وارد شود ..

راننده که یک سرباز وظیفه است ، پیاده می شود و در را برایش باز می کند .. هر دو با تعجب به هم نگاه می کنند .. مرد کفشهایش را در می آورد و با پای برهنه سوار شده و چهار زانو روی صندلی ماشین می نشیند .. پسر هنوز از بالای تپه به آنها نگاه می کند ..

سرباز در ماشین را می بندد ....


کارخانه ای بزرگ با کارگاههایی عظیم ، دودکشهایی بلند و درختانی که احمقانه سعی می کنند سیاهی همه گیر را پنهان کنند ولی خود نیز تیره شده اند  ..

ساعت کار تمام شده و کارگرها دسته دسته از روبروی یک ساختمان سیاه به طرف حمام می روند .. روبروی ساختمان اداری ( با نمایی از سنگ گرانیت مشکی ) بنزی  مشکی پارک شده که راننده اش در را برای کسی  باز کرده است ..

مردی با کت و شلوار گرانقیمت مشکی همان طور که با تلفن صحبت می کند از ساختمان خارج شده و بدون اینکه به اطرافش نگاه کند سوار ماشین می شود ..

ماشین حرکت می کند .. از بین ساختمانها و درختها و ....  و بعد از چند لحظه در مقابل هتلی مجلل توقف می کند .. راننده با سرعت پیاده می شود و در عقب را باز می کند .. مرد سیاهپوش پیاده می شود .. هنوز با تلفن صحبت می کند و با صدای بلند می گوید ؛ " هرچی می خواد بگه من هیچ کدوم از دیگامو نمی خوابونم " .. تلفن را قطع می کند و با لبخندی که روی صورتش می سازد ، وارد هتل می شود .. 

راننده در ماشین را می بندد ....


پ.ن.1 ؛ مکان اول مرتعی سبز در نزدیکی فریدون شهر است و مکان دوم کارخانه ای در نزدیکی اراک

پ.ن.2 ؛ مرد چوپان یک سالی را به خاطر زیان رساندن به محیط زیست در زندان خواهد بود و مرد دوم دیگهایش را فعال نگه خواهد داشت

پ.ن 3 ؛ به خاطر اهمیت محیط زیست آن را باید حفظ کرد ، منتهی برای برخی بیشتر (بسیار بیشتر)