وقت باران

وقت باران

دستهایت را باز کن

چشمهایت را ببند

و به سوی من بیا

.. اما من !؟

روی به آسمان کن

و فریاد بزن

                  .. اندکی بعد ، به پژواک صدایت گوش بسپار

 

.. پاییز

این روزها درختها خود را زیر باران سبک می کنند

و تو خود باران هستی

این روزها کلمات با نگفتن جاوید می شوند

و تو بی نهایت لحظه ای

این روزها پاییز مثل صداقت زیباست

و تو ایمان منی به مهر

...

ای دوست !

نامی دیگر باش برای پاییز ..


پ.ن : این روزها زیاد هم ساکت نبودم ؛ تویتر من  

سکوت

سکوت گرفته ام

بیماری غریبی ست

درد ندارد و درمان هم

اما تا بخواهی آرام بخش است

 


پ.ن : حال که پست من کوتاه بود ، یک شعر زیبا بخوانید

دو پستچی

پستچی پیر امروز صبح را هم مثل هر روز از خانه خارج شد . با کلاه زرد ، کیف چرمی و چشمان خواب آلود ، سراغ موتور گازی اش رفت و آرام با آن حرکت کرد . هنوز یک خیابان را نرفته مجبور شد پیاده شود تا موتورش را از میان کیسه های زباله انباشته شده میان خیابان عبور دهد . شاداب به راهش باز ادامه داد تا به اداره پست رسید . نامه هایش را تحویل گرفت و دسته بندی کرد . در فکر خود آدرس نامه ها را مرور کرد تا بهترین و امن ترین مسیر را در ذهن بازسازی کند . اندکی بعد لبخند زد ، راه را یافته بود و باز به راه افتاد ، به سمت خانه هایی که در انتظار نامه ها بودند و به سمت سایه مرگ ..

"علی سامی" در خیابانهای آشفته بغداد می رفت ، بین عابران هیجان زده ، اما اونمی ترسید تنها به این فکر می کرد که حتی یک نامه را به صاحبش تحویل دهد و لبخند پاداش بگیرد . ماه هاست که او نامه های بسیاری را برگشت می دهد ، به خاطر خانه هایی که هیچ کس در آنها نیستند . اما او ناامید نمی شود و باز به آدرس بعدی می رود شاید آنجا گیرنده ای برای این تکه کاغذ سفید در بسته باشد ..

 


پستچی پیر امروز صبح را هم مثل هر روز از خانه خارج شد . کلاه و کیفش را برداشت و با چشمان خواب آلود ، به سمت موتور رفت و آرام با آن حرکت کرد . هنوز یک خیابان را نرفته پیاده شد و مسیری را به خاطر صرفه جویی در بنزین پیاده رفت . به ساعتش نگاه کرد ، موتور را روشن کرد و به راهش ادامه داد تا به اداره پست رسید . نامه هایش را تحویل گرفت و دسته بندی کرد . در فکر خود آدرس نامه ها را مرور کرد تا بهترین و کوتاه ترین مسیر را در ذهن بازسازی کند . اندکی بعد لبخند زد ، راه را یافته بود و باز به راه افتاد به سمت خانه هایی که در انتظار نامه ها بودند و به سمت سرنوشت ..

"نعمت" در خیابانهای شلوغ تهران می رفت ، بین عابران اخم آلود ، اومی ترسید . تنها به این فکر می کرد که اگر حتی یک نامه را به صاحبش تحویل ندهد چه بر سرش خواهد آمد . ماه هاست که او نامه ها بسیاری را با مشقت تحویل می دهد . گاهی پیاده ، گاهی با قدمهایی که از خستگی دیوار را به کمک می گیرند . اوناامید است ولی باز با غرور به آدرس بعدی می رود شاید آنجا گیرنده ی آخر برای این کاغذ سفید در بسته باشد ..

 


پ ن 1 : گزارشی در مورد علی سامی

پ ن 2 : گزارشی در مورد نعمت

پ ن 3 : پیشنهاد می کنم گزارش اول را حتما بخوانید (بسیار هنرمندانه نوشته شده است)

..

وقتی در دستهایم هیچ نیست

آنها را روی هم می گذارم

وقتی راهی برای پیمودن نیست

ایستاده چشمهایم را می بندم

وقتی اندیشه ای برای ستایش نیست

در قلبم سکوت می کنم

..

می دانی گاهی هیچ حرفی هم برای گفتن نیست

پس به حاشیه می روم